.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۳→
سخت بود جلوی حرفای محراب ساکت بمونم وچیزی نگم اما نمی خواستم باهاش دعوا کنم...دستم ومشت کردم تا عصبانیتم وکنترل کنم...تمام تلاشم وبه کار بردم تا جلوی خودم وبگیرم.
خواستم قدمی به سمت میز بردارم که صدای محراب من ومیخکوب کرد:
- داری فرار می کنی؟...آره؟!!...از چی؟از کی؟داری میری که چی بشه؟تمام سرمایه ها وزحمت هات وداری به خطرمیندازی که تهش به کجا برسی؟داری این شرکت و که با بدبختی سرپا نگهش داشتی ول می کنی که چی رو به دست بیاری؟
بدون اینکه به سمتش برگردم،با صدای داد مانندی گفتم:همه اون لعنتیایی رو که گفتی میدم تا دیانا رو پیدا کنم.پیدا کردن دیانا می ارزه به ازدست دادن تمام زندگیم!
پوزخندی زد که صداش توی گوشم پیچید...پوزخندی که عصبانیتم و دوچندان کرد.
بالحن معنا داری گفت:داری خودت وگول میزنی؟...تومی خوای تمام زندگیت وفدای کی کنی؟فدای کسی که دوست نداره؟دیوونه اگه تو یه جو ارزش برای دیانا داشتی،قبل از رفتنش باهات یه خداحافظی خشک وخالی می کرد...اگه براش مهم بودی بهت می گفت که داره میره!...اون تورو نمی خواد!نمی خوادت که بی خبر گذاشته رفته...چرا داری دنبال کسی می گردی که ازت فراریه؟می خوای با پیدا کردنش زجرش بدی؟اون بی خبر از تو رفت که راحت زندگی کنه...حالا تومی خوای گند بزنی به زندگی راحت وآرومش؟!
حرفاش مثل پُتک توی سرم کوبیده می شدن...سرم داشت ازشدت عصبانیت وکلافگی متلاشی می شد!
چشمام و روی هم گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم...با صدایی که سعی می کردم کنترل شده باشه،گفتم:این حرفارو میزنی که به کجا برسی؟
- من این حرفارو میزنم چون نگرانتم...چون رفیقمی...چون واسم مهمی!
پوزخندی روی لبم نشوندم وبه سمتش برگشتم...
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم!باید جواب این لعنتی رو می دادم!دیگه زیادی داشت چرت می گفت...
خیره شدم توچشماش وتمسخرآمیز گفتم:رفیق؟...رفاقت؟تویکی دیگه درمورد رفاقت حرف نزن که خنده ام می گیره!تویی که رفاقت ۵ ساله امون وبه یه نسبت فامیلی دور فروختی وباشقایق دست به یکی کردی،چطور می تونی نگران من باشی؟
نفسش وبا فوت بیرون داد...
خواستم قدمی به سمت میز بردارم که صدای محراب من ومیخکوب کرد:
- داری فرار می کنی؟...آره؟!!...از چی؟از کی؟داری میری که چی بشه؟تمام سرمایه ها وزحمت هات وداری به خطرمیندازی که تهش به کجا برسی؟داری این شرکت و که با بدبختی سرپا نگهش داشتی ول می کنی که چی رو به دست بیاری؟
بدون اینکه به سمتش برگردم،با صدای داد مانندی گفتم:همه اون لعنتیایی رو که گفتی میدم تا دیانا رو پیدا کنم.پیدا کردن دیانا می ارزه به ازدست دادن تمام زندگیم!
پوزخندی زد که صداش توی گوشم پیچید...پوزخندی که عصبانیتم و دوچندان کرد.
بالحن معنا داری گفت:داری خودت وگول میزنی؟...تومی خوای تمام زندگیت وفدای کی کنی؟فدای کسی که دوست نداره؟دیوونه اگه تو یه جو ارزش برای دیانا داشتی،قبل از رفتنش باهات یه خداحافظی خشک وخالی می کرد...اگه براش مهم بودی بهت می گفت که داره میره!...اون تورو نمی خواد!نمی خوادت که بی خبر گذاشته رفته...چرا داری دنبال کسی می گردی که ازت فراریه؟می خوای با پیدا کردنش زجرش بدی؟اون بی خبر از تو رفت که راحت زندگی کنه...حالا تومی خوای گند بزنی به زندگی راحت وآرومش؟!
حرفاش مثل پُتک توی سرم کوبیده می شدن...سرم داشت ازشدت عصبانیت وکلافگی متلاشی می شد!
چشمام و روی هم گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم...با صدایی که سعی می کردم کنترل شده باشه،گفتم:این حرفارو میزنی که به کجا برسی؟
- من این حرفارو میزنم چون نگرانتم...چون رفیقمی...چون واسم مهمی!
پوزخندی روی لبم نشوندم وبه سمتش برگشتم...
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم!باید جواب این لعنتی رو می دادم!دیگه زیادی داشت چرت می گفت...
خیره شدم توچشماش وتمسخرآمیز گفتم:رفیق؟...رفاقت؟تویکی دیگه درمورد رفاقت حرف نزن که خنده ام می گیره!تویی که رفاقت ۵ ساله امون وبه یه نسبت فامیلی دور فروختی وباشقایق دست به یکی کردی،چطور می تونی نگران من باشی؟
نفسش وبا فوت بیرون داد...
۸.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.